داستانهای شاهنامه فردوسی, پادشاهی لهراسپ پادشاهی لهراسپ صدوبیست سال بود
نوشته شده توسط : مرتضی

داستانهای شاهنامه فردوسی,

پادشاهی لهراسپ

پادشاهی لهراسپ صدوبیست سال بود . بالاخره لهراسپ بر تخت نشست و قول داد که طریق کیخسرو را پیش گیرد . 

لهراسپ دو فرزند دشت به نام‌های گشتاسپ و زریر که هر دو علاوه بر علم و دانش در فنون جنگی نیز سرآمد بودند و لهراسپ آن‌ها را خیلی دوست داشت . روزی که جشنی بود و دورهم جمع شده بودند ، گشتاسپ به سخن درآمد و از لهراسپ خواست که تاج‌وتخت را به نام او کند . لهراسپ پاسخ داد که تو هنوز جوان هستی و این کار برای تو زود است . گشتاسپ ناراحت برگشت پس به سیصد سوار جنگی خود گفت که آماده‌باشید تا امشب به هند برویم . سحرگاه وقتی لهراسپ ماجرا را شنید غمگین شد پس به زریر گفت که هزار نفر از لشکر انتخاب کن و به‌سوی هند برو و گستهم نوذر را به روم و گرازه را به چین فرستاد تا خبری از او بگیرند . 

گشتاسپ درراه هند به کابل رسید و مدتی در کنار چشمه ساری اتراق کرد که ناگاه صدای پای اسب شنید و فهمید که زریر به دنبالش آمده است پس دو برادر یکدیگر را در برگرفتند و بزرگان لشکر نیز دست‌بوس آمدند . زریر گفت : همه طالع‌بینان بعد از لهراسپ تو را شاه می‌دانند . آیا درست است که حالا بروی و زیردست پادشاه هند شوی؟ پدر که همیشه تو را دوست داشت چرا او را آزار می‌دهی ؟ گشتاسپ گریست و گفت : او به من نظری ندارد و همه نگاهش به کاووسیان است . من و تو در نزد او هیچ هستیم . اگر تاج ایران را به من بسپارد نزدش می‌مانم ولی در غیراینصورت نمی‌توانم آنجا بمانم . پس گشتاسپ با زریر به نزد شاه برگشت . لهراسپ او را به برگرفت و سپس جشنی گرفتند و چندی گذشت چون لهراسپ همیشه از خسرو یاد می‌کرد و به کاووسیان نظر خوبی داشت گشتاسپ نگران بود پس با خود اندیشید اگر با سوارانم به سویی بروم به دنبالم می‌آیند . چاره این است که تنها به روم، روم . شب که شد سوار بر اسب شد و به‌سوی روم حرکت کرد . وقتی لهراسپ فهمید عصبانی شد و به مشورت با بزرگان پرداخت و آن‌ها گفتند بهتر است پی او بفرستی و اگر آمد دست از تاج‌وتخت بکشی و آن را به او بسپاری که بسیار شایسته است . تو میدانی که او هنرهای بسیاری دارد و به‌جز رستم سواری مانند او نیست . لهراسپ پذیرفت و سوارانی از پی او فرستاد اما هرچه گشتند کمتر یافتند . وقتی گشتاسپ به دریا رسید از جوانمردی که قایق داشت و نامش هیشوی بود ، خواست تا او را به آن‌سوی آب ببرد و سپس به او هدایای بسیاری داد . گشتاسپ در یک هفته در شهری که سلم به پا کرده بود ، گشت و به دنبال کار بود . به دیوان قصر رفت و گفت : من دبیری ایرانی هستم اگر اجازه دهی دستیار تو باشم اما او نپذیرفت . گشتاسپ ناراحت به‌سوی گله‌دار قیصر رفت که نامش نستار بود و از او خواست تا کاری به او بدهد اما او گفت که من نمی‌توانم گله را به یک غریبه بسپرم. ناچار ازآنجا به‌سوی ساربان قیصر رفت و از او کار خواست اما او گفت : کار ما شایسته تو نیست و چه‌بهتر که به‌سوی قیصر روی و از او کمک بخواهی . گشتاسپ به بازار آهنگران نزد آهنگری به نام بوراب که سی‌وپنج شاگرد داشت و نزد قیصر نیز دستگاهی داشت ،رفت .آهنگر پرسید چه می‌خواهی ؟ او از آهنگر خواست که به او کاری بدهد و بوراب هم پذیرفت و پتک را به او داد . گشتاسپ آن‌چنان پتک را به سندان کوبید که هردو شکست . آهنگر گفت : نه ، تو به درد این کار نمی‌خوری . 

گشتاسپ غمگین بازگشت و زیر سایه درختی به رازونیاز با خدا پرداخت و از او مدد جست . ناموری ازآنجا می‌گذشت که صدای او را شنید و جویای حالش شد و خواست که مهمانش شود . گشتاسپ فهمید که آن مرد کدخدایی از نژاد فریدون است پس مدتی در سرای او مهمان بود .

 

 

 

رسم دربار روم این بود که وقتی دختر زمان شوهر کردنش می‌رسید بزرگان را جمع می‌کردند و دختر در بین آن‌ها همسری برای خود برمی‌گزید . قیصر سه دختر داشت که بزرگ‌ترینشان کتایون نام داشت . شبی کتایون در خواب مردی را دید و صبح روز بعد کتایون در انجمنی که شاه تشکیل داده بود با دسته‌ای گل نرگس در دست به جستجوی آن مرد پرداخت ولی او را نیافت و گریان شد .قیصر گفت که هرچه نامدار در روم است به آنجا بروند پس همه نامداران به امید ازدواج با دختر قیصر به دربار رفتند . آن کدخدایی که گشتاسپ مهمان او بود نیز همراه گشتاسپ به آن مجلس رفت . وقتی کتایون چشمش به گشتاسپ افتاد نزد پدر رفت و به او اشاره کرد . قیصر عصبانی شد و گفت : من دخترم را به یک فرد بی‌اصل‌ونسب نمی‌دهم.همان بهتر که هم دختر و هم آن مرد را سر ببرم . اسقف او را پند داد و گفت که رسم از قدیم چنین بوده است . حالا که دخترت انتخابش را کرده ، دیگر با او بدرفتاری مکن و طبق رسم معمول عمل کن . قیصر با اکراه پذیرفت اما به دختر گفت که من هیچ‌چیز به تو نمی‌دهم . گشتاسپ متعجب شد و به کتایون گفت : من که مالی و مقامی ندارم که شایسته تو باشد . اما دختر گفت : من به تو راضی هستم . پس باهم به منزل آن مرد دهقان رفتند و او نیز مجلس زیبایی برای آن‌ها تهیه دید . کتایون جواهرات زیادی با خود داشت . جواهری را فروخت و با آن به‌راحتی زندگی می‌کردند و گشتاسپ هم به شکار می‌رفت و گاهی هم هیشوی را می‌دید و با او صمیمی شده بود . یکی از رومیان ثروتمند به نام میرین دختر دیگر قیصر را از او خواستگاری کرد . قیصر گفت : بعد از بلایی که آن بیگانه و کتایون بر سرم آوردند من راه دیگری در پیش‌گرفته‌ام . هرکس دختر مرا می‌خواهد باید کار بزرگی انجام دهد . تو باید به بیشه فاسقون بروی ، در آنجا گرگی اژدهاوش می‌بینی که حتی فیلان و شیران هم از او می‌ترسند . هرکس او را بکشد داماد من خواهد بود . میرین به گردش ماه و ستارگان و طالع خود نگریست و دید که مردی نامدار از ایران می‌آید و سه کار مهم انجام می‌دهد اول اینکه داماد قیصر می‌شود و دو حیوان درنده را از بین می‌برد . میرین از سرنوشت کتایون و گشتاسپ آگاه بود بنابراین به نزد هیشوی رفت و خواست که او را با گشتاسپ آشنا کند و او نیز چنین کرد و گفت : او از فرزندان سلم است و شمشیر سلم را نیز دارد . قیصر از او خواسته که گرگی را در بیشه فاسقون از بین ببرد تا دخترش را به او بدهد . آیا کمکش می‌کنی ؟ گشتاسپ پذیرفت و گفت : تیغ سلم را به همراه اسبی برای من بیاور . میرین هم تیغ و خود سلم و اسب و مقدار زیادی جواهرات برای گشتاسپ آورد. گشتاسپ تیغ و اسب را برداشت و بقیه را به هیشوی بخشید و به‌سوی بیشه فاسقون رفت. ابتدا نزد خداوند نماز برد و از او کمک طلبید . وقتی گرگ او را دید ، خروشید و گشتاسپ هم کمان کشید و شروع به تیرباران او کرد و گرگ را زخمی نمود پس گرگ جلو آمد و با شاخش به ران اسب کوبید و تا ناف او را پاره کرد . گشتاسپ شمشیر کشید و بر فرق سرش کوبید و او را به دونیم کرد . سپس دوباره به درگاه خداوند نماز برد و شکرگزاری نمود و به میرین خبر داد که گرگ کشته شد . میرین دوباره هدایای فراوانی برای گشتاسپ آورد که او نیز به‌جز اسب چیزی را نپذیرفت و بقیه را به هیشوی داد .میرین نزد قیصر رفت و ادعا کرد که آن گرگ را کشته است . قیصر شادمان دستور داد تا جسد آن گرگ اژدهاوش را آوردند و سپس دخترش را به میرین داد .

 

 

 

یکی دیگر از نامداران روم به نام اهرن که کم سن تر از میرین بود به خواستگاری دختر سوم قیصر رفت . قیصر گفت : شرط این ازدواج این است که به کوه سقیلا بروی و آنجا اژدهایی است که اگر او را بکشی دخترم را به تو می‌دهم . اهرن به یارانش گفت : کشتن آن گرگ اژدهاوش کار میرین نمی‌تواند باشد بهتر است بروم و چاره کار را از او بپرسم و چنین کرد . میرین فکر کرد بهتر است حقیقت را به او بگویم و بعد باهم کار آن سوار را می‌سازیم و مسئله پنهان می‌ماند پس همه‌چیز را به اهرن گفت و سپس به هیشوی نامه نوشت و از او کمک خواست و نامه را به اهرن داد . وقتی هیشوی نامه را خواند او را به گشتاسپ معرفی کرد و گفت که می‌خواهد داماد قیصر شود و قیصر نیز شرط کشتن اژدها را برایش گذاشته است .گشتاسپ گفت : اسب و گرز و برگستوان و جامه نیکو و خنجری بلند و مانند پنجه باز برای من بیاور که آن را با زهر آب‌داده باشی . اهرن رفت و همه‌چیز را مهیا کرد. گشتاسپ به کوه سقیلا رفت و وقتی اژدها را دید شروع به تیراندازی به او نمود و هنگامی‌که اژدها به او نزدیک شد خنجر را کشید و دردهان اژدها کوبید و تیغ در کام او فرورفت و زهر در وجودش پراکنده شد و در او اثر کرد سپس با شمشیر به فرق اژدها زد و مغزش بیرون ریخت پس دو دندان نخست اژدها را کند و بعد سرو تنش را شست و از خداوند سپاسگزاری نمود . وقتی اهرن آگاه شد بسیار شاد گشت و هدایای زیادی برای گشتاسپ آورد که گشتاسپ فقط شمشیر و اسپ و کمان را پذیرفت و بقیه را به هیشوی داد. اهرن نیز به نزد قیصر رفت و ادعای کشتن اژدها را کرد . قیصر شاد شد و دستور داد تا لاشه اژدها را بیاورند و سپس دخترش را به اهرن داد . 

روزی قیصر به همراه دو دامادش در میدان قصر مشغول چوگان‌بازی و سواری بود و خیلی‌ها به تماشا آمده بودند . کتایون به گشتاسپ گفت : چرا ناراحت به گوشه‌ای نشسته‌ای ؟ شنیدم دو تن از بزرگان که یکی گرگ اژدهاوش و دیگری اژدها را کشته در میدان قصر مشغول نبرد و سواری هستند . برو آن‌ها را ببین و خودت را سرگرم کن . گشتاسپ آمد تا به میدان سوارکاری قیصر رسید و چوگان‌بازی را تماشا کرد پس چوگان خواست و شروع به چوگان‌بازی کرد اما هیچ‌کس از پس او برنیامد . بعد نوبت کمان‌گیری شد وقتی قیصر گشتاسپ را دید ، از او خواست که جلو برود و خود را معرفی کند پس گفت : من همان مردی هستم که دخترت برگزید و تو ما را از قصر بیرون کردی . من همان کسی هستم که اژدها و گرگ را کشتم و هیشوی هم شاهد من است و دندان‌های اژدها که همراهم است و زخم خنجر نشان من است . 

قیصر از کار خود پشیمان شد و از دست میرین و اهرن هم غضبناک گشت . پس به دنبال کتایون فرستاد و به او محبت فراوان کرد و گفت : لااقل تو اصل و نسب او را بپرس . کتایون گفت : پرسیدم اما او نمی‌گوید ولی فکر می‌کنم که از نژاد بزرگان است . 

روزی قیصر نامه‌ای به الیاس فرزند مهراس که حاکم خزر بود نوشت و از او باج طلبید اما او نپذیرفت . قیصر عصبانی شد . سخن به گوش میرین و اهرن رسید . آن‌ها گفتند : او الیاس است و گرگ و اژدها نیست و بسیار مرد خطرناکی است .

 

 

داستانهای شاهنامه فردوسی, 

قیصر ناراحت و مشوش به فرخ زاد گفت: آیا می‌توانیم با او بجنگیم ؟ فرخ زاد گفت : من او را با چرب‌زبانی به راه می‌آورم اما گشتاسپ گفت : از چه می‌ترسید من خودم کارش را می‌سازم ولی میرین و اهرن را با من همراه مکنید که آن‌ها با من دشمنی می‌کنند . قیصر پذیرفت و سپاه در اختیارش گذاشت . وقتی گشتاسپ به الیاس رسید و الیاس بروبازوی او را دید مشوش شد و قصد فریب او را گرفت و گفت : بهتر است با لشکرت به سویی بروی و آقای خود باشی وگرنه سپاهت تباه می‌شود اگر هم گنج و مال‌ومنال می‌خواهی به تو می‌دهم و همیشه یاریت خواهم داد. اما گشتاسپ نپذیرفت. صبح روز بعد جنگ آغاز شد . قیصر در همان وقت شروع به چیدن سپاه کرد . خودش در طرف راست و پسرش ثقیل در طرف چپ بود . دو دامادش را در کنار بارها قرارداد . گشتاسپ نیز از جلوی صف به حرکت درآمد و به‌سوی الیاس رفت و شروع به جنگیدن با او کرد و نیزه‌ای بر جوشنش زد و تنش مجروح شد پس او را از اسب به زمین زد و کشان‌کشان نزد قیصر برد . بسیاری از رومیان کشته‌شده بودند و بسیاری فرار کرده بودند . قیصر به سر و چشم او بوسه زد و او را بسیار گرامی داشت . مدت‌زمانی از این ماجرا گذشت ، روزی قیصر به گشتاسپ گفت : می‌خواهم پیکی به ایران بفرستم و به لهراسپ بگویم حالا که نیمی از جهان از آن توست باید باژ بدهی . گشتاسپ پاسخ داد :نظر ، نظر شماست . پس شخصی را به نام قالوس نزد شاه ایران فرستاد و از او باج طلبید . لهراسپ غمگین شد و به فکر فرورفت و به مشورت با زریر پرداخت و بعد قالوس را طلبید و گفت : سؤالی می‌کنم راستش را بگو . تاکنون قیصر دست به این کارها نزده بود چه اتفاقی افتاده که از همه باج‌خواهی می‌کند ؟ قالوس گفت : پهلوانی نزد او آمده که بسیار جنگجو و کاردان است و دختر بزرگ قیصر نیز همسر اوست و او گرگ و اژدهای روم را کشت . لهراسپ پرسید : او شبیه چه کسی است ؟ قالوس گفت : او شبیه زریر است .لهراسپ شاد شد و به او بدره و مال فراوان داد و گفت : به قیصر بگو : من نیز آماده نبرد هستم . سپس به زریر گفت : او حتماً برادرت است ، من دیگر باید پادشاهی را به او بسپارم درنگ مکن و سپاه را آماده‌ساز و تا نزدیک حلب برو. پس سپاهی از بزرگانی از نژاد زرسپ مانند بهرام و ریو و نبیره‌های گیو یعنی شیرویه و اردشیر که فرزندان بیژن بودند و بسیاری دیگر آماده کردند . وقتی به حلب رسیدند زریر سپاه را به بهرام سپرد و با پنج‌تن به درگاه قیصر رفت و پیامی به این مضمون داد : ایران خزر نیست و من هم الیاس نیستم اگر عاقل باشی دست به این جنگ نمی‌بری اما قیصر نپذیرفت . زریر به قیصر گفت : این فرد که به‌سوی شما آمده ایرانی است . گشتاسپ شنید اما چیزی نگفت و قیصر به فکر فرورفت . بعدازآن قیصر از احوال گشتاسپ پرسید و او گفت : من قبلاً نزد شاه ایران بودم ، بگذار تا به نزدشان بروم شاید بتوانم کاری از پیش ببرم . گشتاسپ به نزد زریر رفت و لشکریان همه به پیشوازش آمدند و زریر او را در برگرفت و گفت : اکنون‌که پدر پیر شده ایران از آن توست پس گشتاسپ بر تخت نشست و نامه‌ای برای قیصر نوشت و پیام داد تا به آنجا بیاید. پیک نامه را برد و همه‌چیز را برای قیصر تعریف نمود و گفت که او پسر بزرگ لهراسپ است . 

قیصر شادمان بر اسب نشست و به‌سوی گشتاسپ آمد و او را در برگرفت و از کرده خود پوزش خواست پس‌ازآن گشتاسپ به قیصر گفت : همسرم را نزد من بفرست که او بسیار رنج‌برده است . قیصر کتایون را با تحف و هدایای بسیار به نزد گشتاسپ فرستاد و سپاه به ایران برگشت . 

وقتی لهراسپ شنید که پسرانش آمدند به پیشوازشان رفت . گشتاسپ به پدر گفت : تو هنوز هم شهریاری و من کهتر تو هستم و مانند سربازی برایت می‌جنگم .             

  همه نیک بادا سرانجام تو                    

مبادا که باشیم بی نام تو 

   چنینست کیهان ناپایدار                       

درو تخم بد تا توانی مکار

یکی روز مرد آرزومند نان                    

دگر روز بر کشوری مرزبان

 

 

 

پادشاهی گشتاسپ

 پادشاهی گشتاسپ صدوبیست سال بود . در این قسمت فردوسی ضمن مدح محمود غزنوی تعریف می‌کند که دقیقی را در خواب دیدم که در ادامه ماجرای گشتاسپ و ارجاسپ را برای من تعریف کرد و ادامه داستان به این صورت است که چون نوبت پادشاهی به گشتاسپ رسید ، لهراسپ به بلخ رفت و در معبد نوبهار شروع به عبادت نمود . سی سال بدین‌سان گذشت . گشتاسپ از همسرش که نام اصلیش ناهید بود و او را کتایون می‌نامیدند ، دو فرزند به نام‌های اسفندیار و پشوتن داشت . مدتی بعد درختی در ایوان گشتاسپ به وجود آمد که دارای ریشه محکم و شاخ و برگ فراوان بود ، نام او زردهشت بود . او به شاه گفت که من پیامبر هستم و آمده‌ام تا شمارا به‌سوی خدا راهنمایی کنم . مجمری از آتش آورد و گفت که از بهشت آورده است و خواست تا دین بهی را بپذیرد . وقتی شاه سخنان او را شنید دین او را پذیرفت و به دنبال او زریر و پدرش لهراسپ و سران کشور همگی به دین زرتشت پیوستند پس گشتاسپ به همه‌جا پیک فرستاد و دین زرتشت را پراکند و معابدی به وجود آورد ازجمله آذرمهربرزین و سپس زردشت سروی سهی را در جلوی آن کاشت چند سالی گذشت و سرو قد کشید پس‌ازآن گشتاسپ کاخ زیبایی ساخت و با سیم و عنبر تزئینش کرد و عکس‌هایی از جمشید و فریدون بر آن حک کرد . زمانی گذشت روزی زردشت به گشتاسپ گفت : درست نیست که به شاه چنین باژ بدهی . هیچ‌گاه ایرانیان به تورانیان باژ نداده‌اند . گشتاسپ نیز پذیرفت . نره‌دیوی آگاه شد و به‌سوی شاه توران رفت و به او خبر داد و گفت که او به دین دیگری گرویده است . وقتی ارجاسپ سخنان دیو را شنید ناراحت شد و موبدان و اطرافیانش را جمع کرد و گفت که گشتاسپ شاه زنار بسته و به دین زردشت درآمده است و در ایران همه از شاه تا پدرش لهراسپ و برادرش زریر و پدروان پهلوان دلیر او و چمشوان دبیر او همگی به دین جدید درآمده‌اند . باید نامه‌ای با اموال فراوان نزدش فرستاد و به او گفت که از این راه برگرد و اگر نپذیرفت به ایران لشکر می‌فرستیم و با آن‌ها می‌جنگیم و آنجا را ویران می‌کنیم پس نامه‌ای نوشتند و دو پیک به همراه آن فرستادند : یکی پیری جادوگر به نام بی درفش و دیگری نام خواست . 

وقتی گشتاسپ نامه او را خواند ناراحت شد و همه بزرگان را فراخواند از وزیرش جاماسپ گرفته تا برادرش زریر و پیامبرش زردشت و با آن‌ها به مشاوره پرداخت ، وقتی زریر و اسفندیار این سخنان را شنیدند عصبانی شدند و زریر به گشتاسپ گفت : بگذار که من پاسخ او را بنویسم . شاه پذیرفت پس زریر و اسفندیار و جاماسپ نامه تندی در پاسخ به نامه ارجاسپ نوشتند و بعد به شاه نشان دادند و شاه نیز مهر کرد و به پیام‌آوران شاه توران گفت : بگیرید و دیگر این‌طرف‌ها نیایید و به ارجاسپ بگویید که در دی‌ماه به توران می‌آیم و آنجا را نابود می‌کنم . وقتی نامه شاه ایران به ارجاسپ رسید به سپهدارش گفت که از تمام پادشاهی توران سپاهیانی جمع کن .   ارجاسپ دو برادر داشت به نام‌های کهرم و اندریمان که بسیار اهریمن بودند . به هرکدام سیصدهزار سوار داد و آندورا در دو طرف سپاهش قرارداد و خود نیز در وسط قرار گرفت . سپهداری سپاهش را به گرگسار که ترکی بدسرشت بود سپرد . درفش گرگ پیکرش را به برادرش بی درفش سپرد . دیده‌بانی و پیشروی سپاه را به مردی به نام خشاش داد . پشت سپاه را به ترکی به نام هوش دیو سپرد و گفت : اگر کسی از سپاه برگشت او را بکش . قلب سپاه را به تبه داد . به این شکل لشکرش را به ایران آورد و درراه همه‌جا را ویران می‌کرد . وقتی خبر به گشتاسپ رسید ، نامه به مرزدارانش نوشت که به درگاه او بروند . همه سپاهیان نزد شاه رفتند و گشتاسپ ، جاماسپ وزیرش را که ستاره‌شناس و دانشمند بزرگی بود ، فراخواند و از او خواست تا از سرانجام کار خبر دهد . جاماسپ ناراحت شد و گفت : کاش این علم را خدا به من نمی‌داد . اگر من حقیقت را به تو بگویم ممکن است از دست من ناراحت شوی . شاه گفت : به جان برادرم زریر و پسرم اسفندیار که من با تو بدرفتاری نمی‌کنم . جاماسپ گفت : جنگ سختی درمی‌گیرد و بسیاری کشته می‌شوند ، ابتدا اردشیر پسرت با بسیاری می‌جنگد و خیلی‌ها را نابود می‌کند ولی سرانجام کشته می‌شود پس از او شیدسپ فرزند دیگر شاه نیز پس از جنگ‌های فراوان کشته می‌شود و سپس پسر من به کینخواهی او می‌جنگد و بسیاری را نابود می‌کند و وقتی می‌بیند که درفش کاویان بر زمین افتاده آن را برمی‌دارد ناگاه دشمن دست او را می‌زند و تیری به او می‌خورد و کشته می‌شود پس از او نستور پسر زریر به جنگ می‌آید و سپس نیوزار پسرت پس از جنگ سختی کشته می‌شود پس از او زریر به جنگ می‌آید و بسیاری از دشمن را نابود می‌کند اما بیدرفش در کمینش می‌نشیند و تیری به او می‌زند و او را به نزد ترکان می‌برد و همه ترکان هرکدام تیری به او می‌زنند و او را می‌کشند .

 

 

داستانهای شاهنامه فردوسی, 

پس‌ازآن بی درفش با تیغ زهرآگین جلو می‌آید و بسیاری از نامداران سپاه را می‌کشد سپس اسفندیار ، بی درفش را می‌کشد و به ترکان حمله می‌برد و آن‌ها را می‌پراکند و سالار چین از ترس اسفندیار فرار می‌کند . وقتی شاه این سخنان را شنید ناراحت و بی‌هوش شد و وقتی به هوش آمد ، گریست و سپس به جاماسپ گفت : اگر قرار است خویشانم بمیرند ، من این پادشاهی را برای چه می‌خواهم ؟ حال که چنین است برادرم را با خود نمی‌برم و به شاهزادگان هم می‌گویم که به جنگ نیایند . جاماسپ گفت : ای شاه اگر آن‌ها نباشند کسی جرات ندارد که به جنگ رود . از غم خوردن سودی نمی‌بری . این قضای آسمانی است و تغییر نمی‌کند پس به او پند و اندرز فراوان داد و او را برای جنگ آماده کرد . وقتی سپیده دمید شاه به هر سو دیده‌بان فرستاد . سواری آمد و به شاه گفت که سپاه توران نزدیک می‌شود . شاه درفش را به زریر سپرد و او را سپهبد لشکرش کرد و پنجاه‌هزار سپاهی به او سپرد و میانه سپاه را به او داد و پنجاه‌هزار سپاهی به اسفندیار و پنجاه‌هزار سپاهی نیز به پسر دیگرش شیدسپ داد و هرکدام را در یک¬دست لشکر قرارداد و پشت لشکر را به نستور سپرد . 

ارجاسپ نیز سپاهش را چید و صدهزار سوار خلخی را دریک دست سپاه به بی درفش سپرد و دست دیگر سپاه را نیز با صدهزار سوار به گرگسار داد و میانه سپاه را با صدهزار سپاهی به نام خواست سپرد . صدهزار سپاهی را هم در پشت سپاه قرارداد و به پسرش کهرم سپرد . وقتی سپیده دمید گشتاسپ سیه رنگ بهزاد را پیش‌راند و آماده نبرد شد. تیرباران شدیدی شروع شد و جنگ شدیدی درگرفت . ابتدا پسر شاه اردشیر پا به میدان نهاد و چنان جنگید گویی که طوس دوباره زنده شده است و به همین طریق جنگید تا تیری به او خورد و از اسب به زمین افتاد . پس از او شیرو پسر دیگر شاه به میدان نبرد آمد و خروشان بر دشمن حمله برد و بسیاری را قلع‌وقمع کرد ، موقع بازگشت تیری از پشت به او خورد پس از او شیدسپ پسر دیگر شاه آمد پس از مدتی جنگ کهرم را به جنگ طلبید و آن‌ها آن‌قدر جنگیدند تا شب شد و بالاخره شیدسپ نیزه‌ای به او زد و او را از اسب انداخت و سرش را برید و در همین زمان تیری به او خورد و او نیز مرد . بعد از او پسر جاماسپ وزیر شاه به میدان آمد . او سوار دلیری بود که همنام پسر زال یعنی رستم نامیده می‌شد . رستم به وسط میدان زد و نام خواست را به مبارزه طلبید . نام خواست هم به‌سوی او آمد و شروع به جنگیدن کرد اما از پس او برنیامد و کشته شد . در میانه جنگ درفش کاویان از دست ایرانیان افتاد و او رفت تا آن درفش را از خاک بردارد اما مردان دورش را گرفتند و دستش را با شمشیر زدند پس او درفش را با دندان گرفت و آن‌ها نیز سرش را زدند پس از او نستور پسر زریر به میدان آمد و دشمنان زیادی را کشت و سپس نزد پدرش بازگشت . بعد از او نیوزار پسر شاه به‌سوی دشمن شتافت و هم‌نبرد طلبید . سواران چین به‌سوی او هجوم نبردند و او صدوشصت مرد را کشت اما تیری به او خورد و از اسبش به زمین افتاد و مرد . دو هفته از جنگ گذشت روزی زریر به میدان آمد و تعداد زیادی از دشمن را کشت به‌طوری‌که ارجاسپ فهمید که اگر جلوی او گرفته نشود سپاهش تباه می‌شوند بنابراین به سپاهش گفت هر مرد دلیری که او را بکشد دخترم را به او می‌دهم اما کسی پاسخ نداد. دوباره ارجاسپ سخنانش را تکرار کرد و گفت : هرکس او را بکشد گنجینه‌ای پر از زر به او می‌دهم اما کسی پاسخ نداد . سه بار این سخنان تکرار شد و کسی پاسخی نمی‌داد تا اینکه بی درفش نزد شاه رفت و گفت : من جانم را سپر بلای شما می‌کنم و اگر او را کشتم شاه در عوض این لشکر را به من بدهد . شاه شاد شد و اسب و زین خود را به او داد . بی درفش چون از پس زریر برنمی‌آمد پنهانی به او نزدیک شد و تیری زهردار به او زد و او از اسب به زمین افتاد وقتی گشتاسپ این ماجرا را دید هیونی به‌سوی رزمگاه فرستاد و گفت : ببینید چه بلایی بر سر برادرم آمد ! خبر آوردند که او مرده است . گشتاسپ خاک‌برسر ریخت و جامه‌اش را پاره کرد و به جاماسپ گفت : حالا چه پاسخی به لهراسپ بدهم ؟ پس خواست که به کینخواهی او به میدان نبرد رود اما جاماسپ جلوی او را گرفت . گشتاسپ به لشکرش گفت : چه کسی می‌رود تا انتقام او را بگیرد تا من دخترم را به او بدهم ؟   از لشکر صدایی نیامد . خبر مرگ زریر به اسفندیار رسید و او ناراحت به قلب سپاه رفت و لشکر را به برادرش سپرد و به لشکریان گفت جلو بروید که همه بالاخره روزی می‌میریم . در این موقع صدای گشتاسپ بلند شد که می‌گفت : ای دلیران به جلو بتازید و نترسید که لهراسپ به من نامه داد و گفت که اگر بخت با من بود و پیروز از این رزمگاه برگشتم پادشاهی را به اسفندیار سپارم و سپاه را به پشوتن دهم . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید شرم‌زده شد و به‌سوی لشکر دشمن رفت و بسیاری را تباه کرد .

 

 

داستانهای شاهنامه فردوسی, 

از این‌طرف نستور پسر زریر به‌سوی میدان رفت تا جسد پدرش را پیدا کند پس در بین نامداران سپاه پرس‌وجو می‌کرد ، مردی به نام اردشیر جسد پدرش را به او نشان داد و نستور زاری‌کنان نزد گشتاسپ رفت و از او خواست تا کینه پدرش را بگیرد . شاه ناراحت سوار بر اسب شد و خواست که به نبرد بپردازد اما بزرگان سپاه و جاماسپ جلوی او را گرفتند و گفتند : اسبت را به نستور بده تا انتقام پدرش را بگیرد پس شاه بهزاد را به نستور داد و نستور به قلب سپاه دشمن زد و بی درفش را صدا می‌کرد اما کسی پاسخ نمی‌داد . از دو طرف اسفندیار و نستور دشمنان را می‌کشتند ، سالار چین دوباره بی درفش را طلبید و خواست تا نستور را بکشد و او نیز با تیغ زهرآگین به‌سوی نستور رفت و تیر را پرتاب کرد اما اسفندیار تیر را در میانه راه گرفت و سپس تیغی بر جگر بی درفش زد و او را کشت و سلیح زریر را از او گرفت . سپس اسفندیار سپاه را به سه قسمت کرد و یک قسمت را به نستور داد و یک قسمت را به پسرش سپرد و قسمت سوم را خود به دست گرفت .

نستور و نوش آذر به راه افتادند و به‌سوی میدان جنگ رفتند و جوانان و یلان نیز به دنبالشان راه افتادند و بسیار جنگیدند وقتی ارجاسپ این وضع را دید عقب‌گرد کرد و پا به فرار گذاشت و وقتی ترکان فرار او را دیدند از اسفندیار امان خواستند و او نیز به آن‌ها امان داد ، گشتاسپ به میدان جنگ آمد و مناظر را می‌دید تا چشمش به جسد برادر افتاد شروع به ناله و زاری کرد . اجساد بزرگان را در تابوت نهادند و به زخمی‌ها رسیدگی کردند سپس گشتاسپ سپاهی به نستور داد و گفت که به دنبال ارجاسپ برود و هر ترکی را دید به کین خون پدرش بکشد . سپس همان‌جا آذرکده ای به پا کرد و جاماسپ را موبد آن نمود وقتی قیصر فهمید که شاه ایران پیروز شده است ، مال و خواسته فراوان برایش فرستاد و تبریک گفت و شاهان بربر و هند و سند نیز چنین کردند . پس‌ازآن گشتاسپ گنج و سپاه و درفش را به اسفندیار داد و گفت : هنوز زمان بر تخت نشستن تو نشده است ، سوار بر اسب شو و همه کشورها را به دین بهی درآور . اسفندیار به روم و هند رفت و دین جدید را عرضه نمود و آن‌ها نیز پذیرفتند و به‌راحتی به دین جدید درآمدند سپس اسفندیار برادرش فرشیدورد را فراخواند و دینار و درهم بسیار به همراه ولایت خراسان را به او داد و نامه‌ای به شاه نوشت و گفت که مأموریتم را به انجام رساندم . 

یک روز که گشتاسپ با یاران نشسته بود یکی از نامداران به نام گرزم که همیشه بدخواه اسفندیار بود ، شروع به بدگویی از او کرد و گفت : مبادا پادشاهی را به او بدهی که باعث خواری تو می‌شود . او اکنون سپاه را به دست گرفته است و حالا می‌خواهد تو را زیردست خود کند . شاه عصبانی شد و جاماسپ را نزد خود طلبید و گفت : برو و اسفندیار را نزد من بیاور . جاماسپ پیام شاه را به اسفندیار داد .  اسفندیار چهار پسر به نام‌های بهمن – نوش آذر – مهرنوش و آذرافروز داشت . اسفندیار به بهمن گفت : شاه به دنبال من فرستاده ، او نسبت به من بدبین شده است . بهمن گفت : چرا ؟  اسفندیار پاسخ داد : نمی‌دانم . من همیشه گوش‌به‌فرمانش بوده‌ام .   جاماسپ گفت : همانا دیو شاه را گمراه کرده اما تو باید گوش‌به‌فرمان پدرت باشی و نزد او بروی .   اسفندیار لشکر را به بهمن سپرد و خود روانه درگاه شاه شد .  وقتی شاه اسفندیار را دید به بزرگان گفت : من همه‌چیز را به این پسر سپردم . جهان و درفش و سپاه و فقط تاج‌وتخت را دارم ولی او قانع نیست و تخت و تاج را از من می‌خواهد و حالا که چنین است من او را به بند می‌کشم .   اسفندیار انکار کرد اما شاه نپذیرفت و او را دست‌بسته به دژی در کوهسار بردند و اسیر کردند . پس از مدتی شاه برای ترویج دین به‌سوی سیستان رفت و وقتی به آنجا رسید رستم شاه نیمروز به همراه زال به استقبالش رفتند و او را به زابل بردند و او دو سال مهمان آن‌ها بود . در هر جا شهریاران آگاه می‌شدند که گشتاسپ با پسرش چه کرده ، از فرمان او دست می‌کشیدند و سپاه ایران هم از فرمان شاه دست کشید و پراکنده می‌شد . 

وقتی خبر به گوش ارجاسپ رسید ، آماده حمله شد و شخصی به نام ستوه را فرستاد تا از ایران برای او خبر ببرد که سپاهیان و لشکر ایران در چه حالند . وقتی فهمید خبرها درست است به‌سوی ایران حمله‌ور شد . 

در این قسمت فردوسی می‌گوید تا اینجا سخنان دقیقی بود و حالا خودم بقیه داستان را ادامه می‌دهم و بعد از مدح محمود غزنوی می‌گوید :

 

وقتی ارجاسپ آگاهی یافت که گشتاسپ با سپاهیانش به سیستان رفته است  ، دستور داد تا پسرش کهرم با سپاهیانش به بلخ برود و آتش‌پرستان را بکشد و کاخ گشتاسپ را به آتش بکشد و اگر اسفندیار را دربند دید او را بکشد و گفت : من نیز از پس تو می‌آیم .    کهرم اطاعت کرد .   وقتی لهراسپ شنید که کهرم به بلخ آمده است شروع به رازونیاز باخدا کرد و سپس خفتان جنگ پوشید و به‌سوی میدان جنگ رفت . همه از او فرار می‌کردند . کهرم گفت : یکی‌یکی با او نجنگید بلکه همگی باهم بر سرش بریزید. وقتی لهراسپ در میان آن‌ها ماند ، نام خدا را بر زبان آورد ، تیری به او خورد و به زمین افتاد و تنش را پاره‌پاره کردند . فکر می‌کردند او جوانی است اما وقتی کلاهخودش را برداشتند ، فهمیدند که موهایش سپید است . کهرم گفت : او لهراسپ است که در بلخ به پرستش یزدان می‌پرداخت . سپس ترکان تمام موبدان ازجمله هیربد را کشتند و آتش زردشت از خون آن‌ها خاموش شد . گشتاسپ زن هوشمندی داشت که فوراً لباس ترکان پوشید و راه سیستان را پیش گرفت و نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ و اسیر شدن دخترانش هما و به آفرید را گفت . شاه بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپاهیان را جمع کرد . رستم یک روز با او همراهی کرد و به او گفت : ای شهریار زمین دنیا همین است نه فرزند و نه پدر هیچ‌کدام تا ابد نمی‌ماند پس شاه روی رستم را بوسید و از او خداحافظی کرد .   وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ آمد ، قوای بیشتری از توران آورد . گشتاسپ در راست فرشیدورد و در چپ نستور را قرارداد و خود در قلب قرار گرفت . ارجاسپ کندر را در راست و کهرم را در چپ قرارداد و خود در قلب قرار گرفت .   جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت . فرشیدورد در جنگ با کهرم به‌سختی مجروح شد و از ایرانیان بسیاری کشته شدند . گشتاسپ سی‌وهشت پسر داشت که همگی کشته شدند و او از غم مرگ آن‌ها ناراحت بود و تاج‌وتخت نزدش خوار شد .   سرانجام مجبور به فرار شد تا به کوهی رسید که پر از گیاه بود و درونش چشمه آب و آسیایی قرار داشت پس با گردانش وارد آن کوه شد ، از راهی که فقط خودش می‌دانست و وقتی ارجاسپ به آنجا رسید چیزی نیافت .   شاه جاماسپ را پیش خواند و خواست تا طالعش را ببیند ، جاماسپ گفت : اگر بند از اسفندیار بگشایی او به تو کمک خواهد کرد . شاه گفت : همان زمان که او را اسیر کردم پشیمان شدم اما این بار اگر او را ببینم تاج‌وتخت را به او می‌بخشم . سپس پرسید : چه کسی حاضر است نزد او برود ؟   جاماسپ گفت : خودم می‌روم . پس با لباس تورانیان به بیرون کوه رفت و از میان آنان به‌سوی دژ گنبدان شتافت . وقتی به اسفندیار رسید پیام پدرش را به او داد . اسفندیار گفت : ندیدی شاه با من چه کرد ؟ به‌راستی‌که گرزم فرزند اوست . این‌همه برایش جنگیدم و رنج بردم اما او مرا به بند کشید .   جاماسپ گفت : راست میگویی اما ارجاسپ ، لهراسپ را کشته است و بسیاری از موبدان ازجمله هیربد را نیز سربریده است .   اسفندیار گفت : پسرش باید انتقام بگیرد .   جاماسپ گفت : خواهرانت اسیرشده‌اند .   اسفندیار گفت : آیا تاکنون که دربند بودم آن‌ها یادی از من کردند ؟    جاماسپ گفت : پدرت در کوهی اسیر است و ترکان آنجا را محاصره کردند و سی‌وهشت تن از برادرانت را کشته‌اند .   اسفندیار پاسخ داد : این برادران هیچ‌کدام به شاه نگفتند که آخر اسفندیار چه گناهی کرده است ؟ جاماسپ ناراحت و خشمگین گفت : فرشیدورد را که دوست داشتی و همیشه همراهت بود و همیشه گرزم را نفرین می‌کرد ، زخمی کرده‌اند و در شرف مرگ است و می‌گوید : خدایا جان مرا نگیر تا یک‌بار دیگر اسفندیار را ببینم .   اسفندیار وقتی این سخن شنید ، خروشید و نالان شد و سپس گفت : زود بندم را بازکنید . آهنگر آوردند و تا با سوهان و پتک بندها را بگشاید خیلی سعی کردند و طول کشید و اسفندیار بی‌طاقت شد و خودش بندها را درهم شکست و بعد بی توش و توان بی‌هوش شد . بعدازآن به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاح‌های جنگی سوار بر اسب به‌سوی دشت نبرد رفت .   شب بود و او به همراه بهمن و آذرنوش و جاماسپ و تعدادی سپاهی به راه افتاد تا به نزد فرشیدورد رسید . نالان پرسید چه کسی این بلا را به سرت آورد ؟ برادر گفت : این کار گشتاسپ بود ، اگر او تو را اسیر نمی‌کرد ترکان جرات حمله به ما را نداشتند . به‌هرحال من مردنی هستم و تو ناراحت مباش . این جراحت کار کهرم است . این سخن را گفت و جان سپرد .    اسفندیار قسم خورد که انتقام او را به‌سختی بگیرد . هرچه جلوتر می‌رفت جسد کشتگان ایرانی بیشتر می‌شد و در میان کشتگان جسد گرزم را هم دید پس به او گفت : 

نگه کن که دانای ایران چه گفت                  

بدانگه که بگشاد راز از نهفت 

که دشمن که دانا بود به ز دوست                  

ابا دشمن دوست دانش نکوست

 

 

داستانهای شاهنامه فردوسی,

بالاخره اسفندیار به کوهی که گشتاسپ آنجا بود ، رفت و وقتی پدر را دید به او کرنش کرد و گشتاسپ او را بوسید و از او پوزش خواست .   وقتی لشکریان فهمیدند که اسفندیار آمد همه به‌سوی او روی آوردند و شاد شدند . اسفندیار دستور داد تا مهیای جنگ شوند .    همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است پس ناراحت شد و به کهرم گفت : از ترکان کسی همتای او نیست بهتر است با اموالی که غارت کرده‌ایم به‌سوی توران برگردیم .   گرگسار نزد ارجاسپ رفت و گفت : به خاطر یک نفر نباید عقب‌نشینی کرد چون سپاهیان اسفندیار همه خسته و مجروح هستند و ما آن‌ها را شکست می‌دهیم .   ارجاسپ گفت : اگر چنین کنی از خرگاه تا دریای چین و گنج ایران را به تو می‌بخشم . 

اسفندیار لشکری انبوه آماده کرد و در راست سپاه نستور را قرارداد و خود در پیش سپاه قرار گرفت و گشتاسپ نیز در قلب بود و گرگوی جنگی هم در چپ قرار داشت . 

از آنسو ارجاسپ در قلب لشکر قرار گرفت و راست را به کهرم داد و در چپ نیز شاه چگل را قرارداد . وقتی ارجاسپ سپاه ایران را دید از زیادی آن وحشت کرد و گفت : ما نمی‌توانیم از پس آن‌ها برآییم .    جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصدتن را کشت و بعد گفت : به کینه فرشیدورد امروز دمار از روزگارتان درمی‌آورم پس به‌سوی راست سپاه حمله برد و صدوشصت تن را کشت و کهرم پا به فرار گذاشت . اسفندیار گفت : این به انتقام خون لهراسپ و بعد به چپ سپاه رفت و صدوشصت تن را کشت و گفت : این به انتقام خون برادرانم . 

ارجاسپ به گرگسار گفت : چرا خاموش مانده‌ای ؟ گرگسار به جلوی صف آمد و تیری به سینه اسفندیار زد . اسفندیار خود را از زین جدا کرد تا گرگسار خیال کند او مجروح شده است و وقتی گرگسار خواست تا سرش را ببرد ، او کمندی بر گردن گرگسار انداخت و کشان‌کشان او را به لشکرگاه برد و پیام داد فعلاً او را نکشند .   ارجاسپ به دنبال کهرم و کندر می‌گشت اما آن‌ها را نیافت پس فرار کرد . وقتی ترکان شنیدند که ارجاسپ فرار کرده است آن‌ها که می‌توانستند فرار کردند و بقیه هم امان خواستند و اسفندیار هم آن‌ها را بخشید . 

گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت . روز هشتم گرگسار را نزد اسفندیار آوردند و گرگسار به پوزش‌خواهی پرداخت .   اسفندیار گفت تا دست‌وپابسته همچنان او را نگهدارند .    گشتاسپ به اسفندیار گفت : تو شاد هستی اما خواهرانت دربند اسیرند و این برای ما ننگ است . اگر آن‌ها را بیاوری تاج‌وتخت را به تو می‌دهم . 

اسفندیار گفت : من چشم به تاج‌وتخت ندارم و به توران می‌روم تا انتقام آن‌ها را بگیرم پس با سپاهیان فراوان به‌سوی توران رهسپار شد و گرگسار را هم دست‌وپابسته با خود برد .   پشوتن نیز به‌عنوان وزیر با او همراه شد . دوباره در زمان خداحافظی پدر او را در برگرفت و بوسید و قول داد اگر بازگردد و خواهرانش را بیاورد تاج‌وتخت را به او می‌دهد . اسفندیار به‌سوی ایوان کاخ مادرش رفت و با او خداحافظی کرد .

 





:: موضوعات مرتبط: داستانهای شاه نامه , ,
:: برچسب‌ها: داستانهای شاهنامه فردوسی, پادشاهی لهراسپ پادشاهی لهراسپ صدوبیست سال بود ,
:: بازدید از این مطلب : 994
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 آذر 1394 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: